کمک سه شنبه ها!
پانزده سالم بود که طلبه شدم. تازه صدایم دو رگه شده بود و برای مستقلشدن خیلی عجله داشتم، برای همین قم را انتخاب کردم تا از خانواده دور باشم. از همان اول، عالم و آدم با طلبهشدنم مخالف بودند. المپیادی بودم و همه میگفتند با طلبگی آیندهام را خراب میکنم. میگفتند دو روز دیگر از کارت پشیمان میشوی و دیگر راه برگشتی نخواهی داشت. ولی گوشم به هیچکدام از این حرفها بدهکار نبود، چون نوجوان بودم. آدم توی نوجوانی علاوه بر کلهشقی، ایمان غریبی هم به کارهایش دارد، ولی هر چهقدر هم که کلهشق باشی، هر چهقدر هم که به خودت و به راهی که انتخاب کردهای مطمئن باشی، یکجاهایی به خودت شک میکنی. یکجاهایی ایمانت را میبینی که به تردید آلوده شده.
با این حال به خودم قول داده بودم که حفظ ظاهر کنم و از خودم ضعف نشان ندهم. به خودم قول داده بودم که ناراحتیام را هیچوقت و هیچجا بروز ندهم؛ هیچوقت و هیچجا به جز سهشنبهها توی جمکران. این یک شب را نگه داشته بودم برای خودم. به خودم اجازه داده بودم تا این یک شب را ضعیف باشم. تا این یک شب را گریه کنم. تا این یک شب را با خود واقعی شکنندهام تنها باشم. شبهای سهشنبه با اتوبوسهایی که انگار تمام دلگیری عالم را ریخته بودند تویش، میرفتم جمکران. دو رکعت نماز تحیت میخواندم و بعد تا صبح همانجا میماندم. بعضی وقتها آرزو میکردم که کاش هیچ وقت به خوابگاهمان برنمیگشتم. خوابگاه حوزه دلتنگم میکرد. دلتنگ مامان. دلتنگ دوستهایم توی بوشهر. دلتنگ خیابانهای شهرمان.
توی مسجد اما آن حس دلتنگی کمرنگتر بود. آن تردیدها رقیقتر بود. انگار چیزی در آن هوا، در آن صحنهای پرنور، در آن شلوغیها بود که دل آدم را قرص میکرد. که غصه را از دل آدم میشت. حالا که چندسال از آن روزهای دلگیر گذشته، حالا که دیگر مثل آن روزها شکننده نیستم، گاهی با خودم فکر میکنم که من به کمک آن سهشنبهشبها، به کمک آن تا صبح توی حیاط مسجد قدمزدنها، به کمک آن گریهها بود که توی این مسیر ماندم. که ایمانم را به راهی که انتخاب کردهام نگهداشتم.